حکیم نزاری

حکیم نزاری

شمارهٔ ۱۳۶۹

۱

ندارم محرمِ رازی که پیغامی برد جایی

درین غم بنگرد رویی برین مشکل زند رایی

۲

چنان شوریده شد بختم که پای از سر نمی‌دانم

مگر خود محنتِ ما را پدید آید سر و پایی

۳

نصیحت‌گوی می‌کوشد که بفریبد مرا از تو

چه می‌خواهد نمی‌دانم ز چون من ناشکیبایی

۴

به قهر ار بند بربندم کند دشمن جدا از هم

به بوی دوست لبّیکم برآید از هر اعضایی

۵

محال است آن که سودایش توان کرد از سرم بیرون

هنوزم استخوان در گِل نباشد بی‌تمنّایی

۶

نه هر معشوقه چون لیلی وفا کرده‌ست با یاری

نه هر دیوانه چون مجنون به سر برده‌ست سودایی

۷

اگر خواهی که لیلی را نباشد چون تو مجنونی

بباید کرد چون مجنون ز جز لیلی تبرّایی

۸

به علمِ من همه عالم مقابل نیست با یک دم

که در خلوت برآوردی به رویِ عالم آرایی

۹

مرا افسرده می‌گوید که بر آتش مزن خود را

ولی گفته‌ست پروانه که کو صبری و پروایی

۱۰

نزاری را میاموزید از این پس خویشتن‌داری

محال است این طمع یاران شکیبایی ز شیدایی

تصاویر و صوت

دیوان حکیم نزاری قهستانی ـ ج ۲ (براساس ده نسخه خطی معتبر کهن سال) متن انتقادی  به کوشش دکتر سید علیرضا مجتهدزاده - حکیم نزاری قهستانی - تصویر ۶۳۴

نظرات