
حکیم نزاری
شمارهٔ ۱۳۷۴
۱
فراق اگر چه مرا میکشد به دردِ جدایی
خیالِ دوست تو باری درین میانه کجایی
۲
که میرود که بگوید که گر میانِ من و تو
وفا و عهد درست است برشکسته چرایی
۳
هزار بار به هم برزدی چو زلف پریشان
ممالکِ دل و جانم به زخمِ تیغِ جدایی
۴
وصالِ زهره نه حدِّ چو من کسیست ولیکن
سعادتست که از مشتری شدهست عطایی
۵
تو آفتابی و من ذرّه و وجودِ ضعیفم
نمینماید تا خویش را به من ننمایی
۶
به دفع مال و منال از غمِ تو سیر نگردم
که جان برای تو دارم چه جای کرد و کیایی
۷
نزاریا به درآی از خودی که سود ندارد
هزار بار اگر گرد کاینات برآیی
۸
مگر معاینه مَن عَرفَ نَفسهُ بشناسی
وگرنه بابِ فَقَد عرفَ ربَّهُ نگشایی
نظرات