حکیم نزاری

حکیم نزاری

شمارهٔ ۱۳۸۱

۱

هنوزم می دهد زحمت میان سرو بالایی

هنوزم می شود رغبت کنار سیم سیمایی

۲

نصیحت گوی مستولی و من از پند مستغنی

قراری میدهی با بی قراری نا توانایی

۳

اگر چه خَصل میریزم ولیکن این قدر دانم

که هر جا وامقی باشد بود محتاجِ عذرایی

۴

عذاب جان بود آن دل که خالی باشد از شوری

وبال گردن است آن سر که در وی نیست سودایی

۵

بلای اهل دنیا چیست با زشتی به سر بردن

مکن منع ای پسر گر میکنم میلی به زیبایی

۶

نمیباید بر افزودن اگر مشّاطه ی فطرت

جمالی را به زیبایی نگاری کرد و آرایی

۷

قیامت برنخیزد گر جمال هم نشین باشد

که چون رایش بود رویی و چون رویش بود رایی

۸

چه کار آید سرِ بی دست و پا در مجلسِ مستان

اصولِ چنگ را دستی فروع رقص را پایی

۹

بیا تا راست برگویم چه عذرست این که می آرم

همان شوریده ی عشقم ز جانان نا شکیبایی

۱۰

هنوزم عشق میدارد ز نکبت در پناه ارچه

خرد بر من برون آرد ز هر گوشانه غوغایی

۱۱

چو میدانم که در فطرت نخواهد بود تبدیلی

چو میدانم ممکن نیست پیری را مداوایی

۱۲

به دست و پای دانم من که بر ناید چنین کاری

به پیران سر اگر بر سازم از خود تازه برنایی

۱۳

به چشم دیده ور بنگر به گوش جان و دل بشنو

که می گوید نزاری این سخن آخر هم از جایی

۱۴

به نور معرفت روشن شود چشم دل ای خودبین

نه از اعما که برسازد ز خود بیهوده بینایی

۱۵

حجاب از پیش برخیزد چو باشی کرده بی علت

تولّایی به دانایی و از نادان تبرّایی

۱۶

چراغ کُلّ شییٍ یَرجَعُ آنجا شود روشن

که بی شبهت خلایق را معادی هست و مبدایی

تصاویر و صوت

نظرات