حکیم نزاری

حکیم نزاری

شمارهٔ ۱۳۸۸

۱

ندارم در همه شهر آشنایی

که پیغامی برد از من به جایی

۲

غمِ دل با که گویم محرمی کو

که بتوان گفت با او ماجرایی

۳

مرا دیر است تا از ماه رویی

تقاضا میکند در سر هوایی

۴

نیم نومید از این دولت که داند

هنوزم هست در خاطر رجایی

۵

خوشا گر دست دادی پای بوسش

ندانم تا چنین افتد قضایی

۶

سری دارم فدای خاک پایش

چه برخیزد ز دست بی نوایی

۷

شبی گر اتّفاق افتد که با او

به روز آریم در خلوت سرایی

۸

چنان باشد که بر مسند نشیند

به شرکت پادشاهی با گدایی

۹

نه زر نه زور کاری بر نیاید

به دست عاجزان چبوَد دعایی

۱۰

به دامِ عشق تا از عشق گویند

نیفتد چون نزاری مبتلایی

تصاویر و صوت

نظرات