
حکیم نزاری
شمارهٔ ۱۳۹۶
۱
شب مفارقت و روز هجر و تنهایی
که را بود به چنین شب دل شکیبایی
۲
اگرچه از شب دیجور خود گرفته ترست
ملالت سوزندگانِ شیدایی
۳
چه سود کان بت یوسف جمالِ بی رحمت
خبر ندارد از این ماتم زلیخایی
۴
بسوخت آتش حسرت مرا و قوّت نیست
که در فراق بنالم ز ناتوانایی
۵
چگونه بار جدایی کشم به پشتی صبر
مرا که پشت دو تا میشود ز یکتایی
۶
همان به است که در کُنج خانه بشینم
ز دست سرزنش دوستان هر جایی
۷
به عاقلان نکنم رغبت از ملالت طبع
خوش است صحبت دیوانگان سودایی
۸
کنون که توبه شکستم درست میگویم
چه بیم پرده دری و چه بیم رسوایی
۹
نزاریا چو شکر میدهی جگر می خور
که هم شکر خور مایی و هم شکر خایی
نظرات