حکیم نزاری

حکیم نزاری

شمارهٔ ۱۴۹

۱

دل بی طاقتم از روی غمت چون خجل است

راست چون قطره ی شبنم که ز جیحون خجل است

۲

سر تهی کردم از اندیشه ی سودای محال

گر دماغ متهتّک دل پر خون خجل است

۳

سخت عیب است به پیرانه سرش میل به خمر

در گذشته سخنی نیست ز اکنون خجل است

۴

چون وحوش از چه سبب میل به صحرا دارد

گر ز ارباب خرد خاطر مجنون خجل است

۵

عقل من گر خجل از عقل فرومایه شود

ماورا از پی بی شرمی مادون خجل است

۶

چون کشد بار غم عشق نزاری نزار

عشق باری ست که از حملش گردون خجل است

تصاویر و صوت

نظرات