
حکیم نزاری
شمارهٔ ۱۶۷
۱
مرا جانانه ای نامهربان است
ببرد از من دل و در قصد جان است
۲
به صد دل دوست میدارم ز جانش
به حسن خویشتن مغرور از آن است
۳
که داند عاقبت هم رحمت آرد
که در احکام فطرت کس ندانست
۴
مگر هم در کنار آید چو با او
اگر جان است و گر دل در میان است
۵
به لب شیرین تر از آب حیات است
به غمزه آفت خلق جهان است
۶
به رشک آمد صدف در قعر دریا
از آن دردانه ها کش در دهان است
۷
خجل گردد قمر از ماه رویش
که نیکوتر ز ماه آسمان است
۸
سرش با ناتوانان در نیاید
نزاری عاشق تنها از آن است
۹
نزاری از غم نادیدن او
به صد زاریّ و زار و ناتوان است
نظرات