حکیم نزاری

حکیم نزاری

شمارهٔ ۱۶۹

۱

این تویی کت هوس باغ و سر بستان است

بی وجود تو جهان بر دل من زندان است

۲

هیچ بر جان منت رحم نباید زنهار

دل سنگین تو گویی مگر از سندان است

۳

قادری گر بزنی، حاکمی ار بنوازی

چه کنم بر سر مملوک خودت فرمان است

۴

تو که بر مسند آسایش و نازی نخوری

غم درویش که در بادیه سرگردان است

۵

عاقلان گر به همین داغ گرفتار آیند

آتش عشق بدانند که چون سوزان است

۶

غیرتم می کند از مردم نادان که مرا

متهم کرد به نادانی و خود نادان است

۷

صورتی داشته باشد به همه حال کسی

که دل از دست نداده ست ولی بی جان است

۸

به مداوای طبیب از دل ما درد حبیب

نتوان برد که دردی ست که بی درمان است

۹

هر شبی را که به پایان برسد روزی هست

جز شب عاشق مهجور که بی پایان است

۱۰

خبر روز قیامت که شنیدی رمزی ست

پیش مشتاق که مشتق ز شب هجران است

۱۱

یار می آید و تو در قدمش می افتی

وز تو برخواسته فریاد قیامت آن است

۱۲

بر سر آتش تیز است نزاری و به شرح

نیست محتاج که دود سخنش برهان است

تصاویر و صوت

نظرات