
حکیم نزاری
شمارهٔ ۱۷۶
۱
بتی فربه سرین لاغر میان است
چه می گویم میانش بی نشان است
۲
سخن تا بر لبش ناید ندانند
که در اصل آن شکر لب را دهان است
۳
لبش را چون توانم کرد نسبت
به شیرینی که شیرین تر زجان است
۴
نسیم لطف طبعش را چه گویم
که با باد سحرگه هم عنان است
۵
جمال عالم آرایش به خوبی
نمودار بهشت جاودان است
۶
زمان جز بر مراد او نگردد
از این جا نادر دور زمان است
۷
اگر چه بس سبک روح است لیکن
غم او بر دلم بار گران است
۸
مرا سودای او در سر چو آتش
که افتد در حریر و پرنیان است
۹
نمی یارم گذر کردن به کویش
که سیلاب از کنارم تا میان است
۱۰
خبر داری ز آتش دان گردون
تنور سینه ی من همچنان است
۱۱
پری دیده ست پنداری نزاری
چنین با آدمی بیگانه ز آن است
تصاویر و صوت

نظرات