حکیم نزاری

حکیم نزاری

شمارهٔ ۱۸۴

۱

سرّی که در اوصاف و مقامات جنون است

از باصره و سامعه و نطق برون است

۲

در عشق جمالی و کمالی‌ست ولیکن

آن را نتوان دید و نه دانست که چون است

۳

جانیّ و دلی هست ولی در ره عشاق

گر جانست همه آتش و گر دل همه خون است

۴

در بند وجودی و وجودت عدم توست

عاشق به کف قدرت معشوق زبون است

۵

بر عاشق مسکین چه کنی عیب که در عشق

سرّیست که چون حکم قضا کن فیکون است

۶

در دارشفایی که بنا کرد محبت

هر لحظه دوا کم بود و درد فزون است

۷

از بادیه ی عشق به مقصد نبری راه

بی درد که دردت به دوا راه نمون است

۸

با عشق به هم صبر محال است نزاری

در خلقت ازیرا حَرَکت ضدّ سکون است

تصاویر و صوت

نظرات