حکیم نزاری

حکیم نزاری

شمارهٔ ۱۹۵

۱

با تو ما را اتّصالِ جانی است

وین حدیث از عالمِ روحانی است

۲

عقل گفت او از کجا تو از کجا

من چه دانم قدرتِ ربّانی است

۳

جز به چینِ زلفِ تو اقرار من

هر چه دانم غایت نادانی است

۴

جز به سر گردیدن اندر پایِ تو

هر چه دیگر هست سر گردانی است

۵

خویشتن بین گو مکن دعوی که کار

نه به زورِ پنجه و پیشانی است

۶

گر کسی دستی کند در خونِ ما

زودیت خواهند کو قربانی است

۷

در ضیافت گاهِ قتّالانِ عشق

جمله جانِ عارفان سر خوانی است

۸

دینِ ما روشن به کفرِ زلفِ تست

روزِ روشن در شبِ ظلمانی است

۹

نیست در فردوسِ اعلا چون تو حور

وین بلاغت نیز هم انسانی است

۱۰

بیش از این در وصفِ تو ادراک نیست

غایتِ امکان چو بی امکانی است

۱۱

خویشتن بینان مگر پنداشتند

کاقتضایِ عاشقی کسلانی است

۱۲

ازشتر مستی در آموز ای پسر

خویشتن پرور خرِ کهدانی است

۱۳

می کشد بار اشتر و در بی خودی

فارغ از دشواری و آسانی است

۱۴

چون ندارد چاره یی در دستِ دوست

محو شد وین هم ز بی درمانی است

۱۵

دست گیری کو که عقلِ پای مرد

چو نظر در معرضِ حیرانی است

۱۶

کف ندارم خالی از جامِ الست

گرچه می در جامِ جان پنهانی است

۱۷

گوش بر قالوا بلی بنهاده ایم

گرچه کارِ چشم خون افشانی است

۱۸

نیست چون معلول معلولان راه

آری آری گوهرِ ما کانی است

۱۹

درّ این اسرار پنداری مگر

ریزه ریزه گوهرِ عمّانی است

۲۰

نی که در جنبش نباشد آفتاب

ذرّه یی با آن که چون نورانی است

۲۱

شیر رز را گروهی اهلِ دل

گفته اند آری که روح ثانی است

۲۲

جانِ جان است او فرو ریزش به حلق

گربه حجّت بشنوی برهانی است

۲۳

روشن است اینک دلیلی روشن است

جانِ یاران است و یارِ جانی است

۲۴

بر سخن هایِ نزاری جان بده

جانِ شیرین هم به جان ارزانی است

۲۵

توگران باریِ جان او مبین

نا نپنداری بدین ارزانی است

۲۶

مسکرات الوجد چیزی دیگرست

آن برون زین عالمِ حیوانی است

تصاویر و صوت

دیوان حکیم نزاری قهستانی ـ ج ۱ (براساس ده نسخه خطی معتبر کهن سال) متن انتقادی - حکیم نزاری قهستانی - تصویر ۷۶۳

نظرات

user_image
ر.غ
۱۴۰۳/۰۵/۲۵ - ۰۱:۵۰:۳۳
شیر رز را گروهی اهلِ دل.. با سلام لطفا شیر را به شیره تغییر دهید  
user_image
ر.غ
۱۴۰۳/۰۵/۲۵ - ۰۱:۵۶:۲۹
با تو ما را اتّصالِ جانی استوین حدیث از عالمِ روحانی استعقل گفت او از کجا تو از کجامن چه دانم قدرتِ ربّانی استجز به چینِ زلفِ تو اقرار منهر چه دانم غایت نادانی استجز به سر گردیدن اندر پایِ توهر چه دیگر هست سر گردانی استخویشتن‌بین گو مکن دعوی که کارنه به زورِ پنجه و پیشانی استگر کسی دستی کند در خونِ مازودیت خواهند کو قربانی استدر ضیافتگاهِ قتّالانِ عشقجمله جانِ عارفان سر خوانی استدینِ ما روشن به کفرِ زلفِ تستروزِ روشن در شبِ ظلمانی استنیست در فردوسِ اعلا چون تو حوروین بلاغت نیز هم انسانی استبیش از این در وصفِ تو ادراک نیستغایتِ امکان چو بی امکانی استخویشتن‌بینان مگر پنداشتندکاقتضایِ عاشقی کسلانی استاز شتر مستی در آموز ای پسرخویشتن‌پرور خرِ کهدانی استمی‌کشد بار اشتر و در بیخودیفارغ از دشواری و آسانی استچون ندارد چاره‌یی در دستِ دوستمحو شد وین هم ز بی درمانی استدست گیری کو که عقلِ پای مردچو نظر در معرضِ حیرانی استکف ندارم خالی از جامِ الستگرچه می در جامِ جان پنهانی استگوش بر قالوا بلی بنهاده‌ایمگرچه کارِ چشم خون‌افشانی استنیست چون معلول معلولان راهآری آری گوهرِ ما کانی استدرّ این اسرار پنداری مگرریزه ریزه گوهرِ عمّانی استنی که در جنبش نباشد آفتابذرّه‌یی با آن که چون نورانی استشیره رز را گروهی اهلِ دلگفته‌اند آری که روح ثانی استجانِ جان است او فرو ریزش به حلقگر به حجّت بشنوی برهانی استروشن است اینک دلیلی روشن استجانِ یاران است و یارِ جانی استبر سخنهایِ نزاری جان بدهجانِ شیرین هم به جان ارزانی استتو گرانباریِ جان او مبیننا نپنداری بدین ارزانی استمسکرات الوجد چیزی دیگرستآن برون زین عالمِ حیوانی است