
حکیم نزاری
شمارهٔ ۲۰۶
۱
آخر دور ظلم و بیدادست
که جهان در تزلزل افتاده ست
۲
روی ها در سجود بر خاک است
دست ها بر خدا به فریاد است
۳
دل ظالم کجا و رحم کجا
بی ستون بی خبر ز فرهادست
۴
گر جهان شد خراب باکی نیست
چون وطن گاه جغد آبادست
۵
نیست یک آدمی به ده قصبه
که نمی آید آدمی بادست
۶
همه ابلیس و دیو و عفریت اند
ز آدمی خود کسی نشان داده ست؟
۷
تکیه از جهل می کند نادان
بر جهانی که سست بنیاد ست
۸
هر که محجوب ماند از مطلوب
هم خود از پیش خود بر استاده ست
۹
سست عزما که طالب جاه است
سخت جانا که آدمی زادست
۱۰
خوش دلی در زمانه ننهادند
و ان طلب می کند که ننهاده ست
۱۱
در چنین دور خاک بر سر آن
که بدین زندگی دلش شادست
۱۲
باده می خور نزاریا و مخور
غم دنیا که سر به سر بادست
نظرات