
حکیم نزاری
شمارهٔ ۲۰۷
۱
گر تو نامحرمی ای یار بدار از ما دست
کار ما با نفس محرم عشق افتاده ست
۲
یار باید که حجاب من بی دل نشود
دایم از صحبت نامحرمم این فریادست
۳
بر سر از مبداء فطرت رقمی زد عشقم
اگر انصاف ز من می طلبی بی دادست
۴
یک نفس بیش ندارد چه کند صاحب وقت
هر چه دیگر همه حشوست و خیال آبادست
۵
جهد کن تا نفسی می رود اندر حلقت
مگر آری دلِ دلسوختهای را با دست
۶
شادی آن که در مرحمت و رافت و فضل
بر جماهیر گدایان غنی بگشاده ست
۷
دنیی و عقبی اگر باز شناسی در وقت
همه در وقت حریفی ست که این دم شادست
۸
ساکن وصل و امین باش سنایی گفته ست
آخر ای یار دل اهل دل از پولادست
۹
نوعروسی ست جهان گر چه قدیم است و لیک
سهل باشد که چو تو ناخلفی دامادست
۱۰
غایت رفق نزاری سخن شیرین است
شیوه ی سنگ پرستی روش فرهادست
۱۱
مسکرات است نه ترتیب سخن پیرایی
زادهٔ فطرت وقت است همین دم زاده ست
تصاویر و صوت

نظرات