
حکیم نزاری
شمارهٔ ۲۱۴
۱
مرا که با رگ جان شاخ مهر پیوندست
گمان مبر که دلم دل ز دوست برکندست
۲
تنم به یک نفس از وصل یار خوشنودست
دلم به یک نظر از روی دوست خرسندست
۳
غریب نبود اگر چشم جان به جانان است
عجیب نیست اگر میل دل به دلبندست
۴
فغان کنند نصیحت کنان، نمیدانند
که بندِ پایِ دلِ مُستمندِ من پندست
۵
ز فرقت تو به جان آمدم بیا ای جان
که جان من به جمالت بس آرزومندست
۶
به خاک پای تو کز دیده غرق در خونم
به خاک پای تو گفتم، ببین چه سوگندست!
۷
خلاف عهد نزاری مکن به سعی جفا
که در وفا و صفا بی نظیر و مانندست
نظرات