
حکیم نزاری
شمارهٔ ۲۱۶
۱
من پیش از این که داشتمی پای دل ز دست
هرگز نرفتمی ز پی بی دلان مست
۲
تا دل به دست بود ز دستم نرفت کار
واکنون که دل ز دست بدادم شدم ز دست
۳
برخاست از سر همه اکوان کفرو دین
هرشیردل که بر سر کوی بلا نشست
۴
نازک دلان بمانده در تیه حیرت اند
تا برکه راه بازگشادندو بر که بست
۵
همّت بلند بایدو بازوی دل قوی
گرآسمان شود بمثل همچو خاک پست
۶
در پشت امتحان دل آور نیامده است
از بار طعنه های ملامت گران شکست
۷
چندان که مرد مولع جانست در بلاست
چون ترک جان گرفت ز دام بلا بجست
۸
از دل چه لاف میزنم آخر کدام دل
آخر چه آید از بزه کاری هواپرست
۹
از دوست قانعم که نسیمی رسد به من
هرکو ز هجر و وصل برون شد ز خود برست
۱۰
ای باد از زبان نزاری بگو به دوست
کاخر شمامه ای ز عرق چین بما فرست
نظرات