حکیم نزاری

حکیم نزاری

شمارهٔ ۲۱۸

۱

دلم هنوز به پیرانه سر گرفتارست

هنوز در سرم آشوب عشق بسیارست

۲

میی ست در سرم از جام روزگار الست

که حاجتم نه به خم خانه نه به خمّارست

۳

دلم گریخته در تار تار زلف کسی ست

که رشک نافه ی مشک غزال تاتارست

۴

دلی که جنبشی از عشق نیست در جانش

اگرچه کار جهان با وی است بیکارست

۵

چه پادشا، چه گدا هرکه را حیاتی هست

شدن مسخّر فرمان عشق ناچارست

۶

حیات مرده دل از اتّصال زنده دلی ست

که هرکه او بکسی زنده نیست مردارست

۷

کمال عشق برون رفتن از وجود خود است

نکو ز من بشنو سرّ یار با یارست

۸

تو چیستی همه او ، غیر او چه هیچ دگر

حکایت است نه حقّا که محض اسرارست

۹

ز هیچ هیچ نیاید بلی بلی همه اوست

به خویش رفتن اقرار نیست انکارست

تصاویر و صوت

نظرات