حکیم نزاری

حکیم نزاری

شمارهٔ ۲۲۱

۱

قصد به جان کرده ای ای دل محنت پرست

دیده نهادی به صبر ، دوست بدادی ز دست

۲

بس که بسر برزدی دست به حسرت ولیک

سود ندارد دریغ ، صید چو از دام رست

۳

سینه ی مجروح را وصل چو مرهم نهاد

ضربتِ پیکان هجر ، باز جراحت بخست

۴

رغبت دنیا مکن ؛ دوست بدنیا مده

هرکه ثباتیش هست دل بجهان در نبست

۵

دور زمانت اگر تا بفلک برکشد

هم کُنَدَت عاقبت زیرِ گِل این خاک پست

۶

یکدم اگر یافتی کُنجی و اهل دلی

حاصل آن یکدم است ، هرچه در ایٌام هست

۷

بی هنر عیب جوی ، غیبت ما گو بگوی

کِی بملامت رود مهر که در دل نشست

۸

روز قیامت بهوش ، باز نیاید هنوز

هرکه به حلقش رسد جرعه ی جام الست

۹

چاشنی ای یافته ست بی سببی نیست هم

موجب شیرینی است ، شور نزاری مست

تصاویر و صوت

نظرات