
حکیم نزاری
شمارهٔ ۲۴۳
۱
یارم برفت و از منِ دل خسته برشکست
یاری چنان دریغ که بگذاشتم ز دست
۲
حیف است دست باز گرفتن ز مهربان
خاصه چه مهربان بتِ خوش باشِ خوش نشست
۳
یک دم خیالِ او ز دو چشمم نمی رود
زیرا تمام مستم از آن چشمِ نیم مست
۴
گر گویمش دمی ز نظر رفته هست نیست
ورگویم از غمش دلم آزرده نیست هست
۵
هم چون زمین تحمّلِ بارِ غمش کنم
تا آسمان شود به قیامت چو خاک پست
۶
بر ما قیامت آمد و بگذشت و منتظر
دیریست تا به موعدِ خلدست پای بست
۷
ای باز از زبانِ فلان گوی با فلان
گر هیچ یادت آید از صحبتِ الست
۸
باز آ که در فراقِ تو زان ها که دیده ای
شوریده تر شده ست نزاریِ می پرست
۹
ورنه جواب ده که به ما در سلوکِ عشق
آن کس رسد که کلّی از خویشتن برست
تصاویر و صوت

نظرات