
حکیم نزاری
شمارهٔ ۲۴۹
۱
جماد بی خبرست از خروشِ بلبلِ مست
به باغ باده خورد هر که را حیاتی هست
۲
ز عیش بهره ندارد کسی که وقتِ بهار
به پایِ گل نگرفته ست جامِ باده به دست
۳
خوش آن خورد که به شب خیزد و به گه خفتد
نه آن که روز برآید ز خواب باز نشست
۴
صبوح سنّتِ اهلِ دل است خاصه چنان
که آفتاب بر آید فرو شود سرمست
۵
شکستِ ما مکن ای عاقل آبگینۀ خود
ز سنگِ عشق نگهدار کانِ ما بشکست
۶
بیار ساقیِ مجلس که زهر نوش کنیم
که انگبین بود از دستِ تیره روی کبست
۷
یکی دو پایه فرود آی و عارفان را بین
بلی بگفته و برکف گرفته جامِ الست
۸
نزاریا نظر از بودِ خویشتن بردار
به قبله معتقدی پس به جهل بت مپرست
۹
تو مردِ لاف نیی هر درخت را نرسد
که هم چو سرو بلندی کند به قامتِ پست
تصاویر و صوت

نظرات