حکیم نزاری

حکیم نزاری

شمارهٔ ۲۶۰

۱

که باشد آن‌که ترا بیند و ندارد دوست

بدت مباد کَت از پای تا به فرق نکوست

۲

کس آدمی به چنین لطفِ طبع نشنیده‌ست

ندانم این که تو داری چه سیرت است و چه خوست

۳

به گوشه‌ای بنشین تا بلا نینگیزی

از آن دو چشم که چندین هزار دیده دروست

۴

دلم نیامد و عیبش نمی‌توانم کرد

که جانبِ تو گرفته‌ست و حق به جانب توست

۵

مرا به دستِ تو می سلسبیلِ فردوس است

که با وجودِ تو فردوسِ اهلِ دل آن‌روست

۶

روا بود که دگر ذکرِ هیچ کس نکنم

که هر که از تو نگوید حدیث، بی‌هده گوست

۷

مقامِ درد نمی‌دانی ای طبیبِ دوا

که مرهمی بنهادی و زخم زیر رکوست

۸

رقیب گو دلِ چون آهنِ مرا چندین

مزن به سنگِ ملامت که دل نه هم چو سبوست

۹

نزاریا نتوانی که احتمال کنی

جفای سیم بران بر دلت مرو برِ دوست

۱۰

تو مردِ عرصهء میدان نیی چه می‌گویی

بکن تفرّجِ چوگان گرت تحمّل گوست

تصاویر و صوت

نظرات