حکیم نزاری

حکیم نزاری

شمارهٔ ۲۷۵

۱

باز دیدم خویشتن را در بهشتِ کویِ دوست

آبِ حیوان نوش کردم بر جمالِ رویِ دوست

۲

دست در کش خفته لب بر چشمۀ حیوان یار

طوقِ گردن کرده مار حلقۀ گیسویِ دوست

۳

در غلط می افکنم خود را و می گویم به دل

کاین منم بارِ دگر بنشسته هم زانویِ دوست

۴

دوش در زنجیرِ زلفش داشتم تا صبح دست

باز می جستم دل از یک یک شکنجِ موی دوست

۵

چشم برکردم دلِ گم بوده را دیدم به حبس

معتکف بنشسته بر طاقِ خمِ ابرویِ دوست

۶

گفتمش ای دل بیا گفتا نمی بینی خموش

در کمان پیوسته تیرِ غمزۀ جادویِ دوست

۷

طاقتِ خونِ جگر خوردن ندارم در فراق

من دگر جایی نخواهم رفت از پهلوی دوست

۸

دشمنم گوید نزاری گوشۀ عزلت گزین

تا توانم هست خواهم کرد جست و جوی دوست

تصاویر و صوت

نظرات