حکیم نزاری

حکیم نزاری

شمارهٔ ۲۸۱

۱

چنین ز دستِ دلم اختیار از آن رفته‌ست

که دوستی تو در مغز استخوان رفته‌ست

۲

ره از بر تو فراتر نمی‌توانم برد

که از بدایت فطرت برین نشان رفته‌ست

۳

براتِ عشق چو برنام تست من چه کنم

که این حواله ز مبدای کن فکان رفته‌ست

۴

نه دل نه دیده ز بو بر نمی‌توانم داشت

سموم در دل و در دیده گر سنان رفته‌ست

۵

به نوک غمزه دلم سفته‌ای بیا بنگر

معیّن است که این تیر از آن کمان رفته‌ست

۶

بر آتشم منشان دم به دم که دود نفس

توان شناخت که از حلق ناتوان رفته‌ست

۷

بلایِ عشق و دل رفته و شکیبایی

چنین چگونه کنم چون قضا چنان رفته‌ست

۸

چه فتنه‌ها که ز من در گذشت و معلومم

نشد هنوز که بر من چه امتحان رفته‌ست

۹

ز خویشتن نتواند ممیّزی بر ساخت

که صیت عشق نزاری همه جهان رفته‌ست

تصاویر و صوت

نظرات