
حکیم نزاری
شمارهٔ ۲۸۴
۱
اشتیاقم به کمال افتاده ست
وین هم از حسنِ جمال افتاده ست
۲
عشق تا در رگِ جانم بنشست
عقل در تیه ضلال افتاده ست
۳
این چنین واقعه ها در رهِ عشق
دم به دم حال به حال افتاده ست
۴
حاجبی نیست میانِ من و دوست
بخشِ ما جمله وصال افتاده ست
۵
از کجا می کنم این گستاخی
یار بس خوب خصال افتاده ست
۶
شورِ او در سرِ من دانی چیست
شکرش طرفه مقال افتاده ست
۷
سبزه بر طرفِ لبش پنداری
خضر بر آب زلال افتاده ست
۸
هندویی بر لبِ کوثر دارد
راستی نادره حال افتاده ست
۹
سرِ بی مغزِ نزاریِ نزار
روز و شب در چه خیال افتاده ست
۱۰
که شبی روز کند با خورشید
در چه سودای محال افتاده ست
تصاویر و صوت

نظرات