
حکیم نزاری
شمارهٔ ۲۸۶
۱
مرا با دوست کاری اوفتاده ست
که دل با او به جانم در نهاده ست
۲
ولیکن اختیاری نیست این کار
که خشت از کالبد بیرون فتاده ست
۳
جمالش از دماغم هوش برداشت
خیالش پیشِ چشمم ایستاده ست
۴
به جز می مونس دیگر ندارم
دلِ غم گین به می پیوسته شادست
۵
مراد از هر دو عالم گر بدانی
حضورِ دوستان و جام باده ست
۶
وگرنه هر چه بیرون زین دو قسم است
به نزدیکِ خرد فی الجمله بادست
۷
چو موعد زان جهان حور و شراب است
مرا این هر دو این جا دست داده ست
۸
نخواهم انتظارِ نسیه بردن
بهشت نقد بر ما در گشاده ست
۹
نزاری مریم رز را نکو دار
که می او را مسیحی پاک زاده ست
نظرات