حکیم نزاری

حکیم نزاری

شمارهٔ ۳۲۱

۱

کیست کز سودای تو از خان و مان آواره نیست

آخر ای جان آن دلِ سنگت ز سنگ خاره نیست

۲

بی دلان در عرصه ی کوی تو سرگردان عشق

هم چو من هستند امّا هم چو من بیچاره نیست

۳

میرِ دادی نیست ور باشد مجال آن که راست

کز تو فریادی کند مظلوم را این یاره نیست

۴

در جهان هستند قتّالان بی رحمت بسی

لیک همچون چشم مست شوخ تو خون خواره نیست

۵

عاشق صادق نباشد در مراتب هر که را

همچو ستر توبه ی من دامن صد پاره نیست

۶

در فراق یار نتوان دوست گفتن هر که را

اشک خونین بر زریز صفحه ی رخ ساره نیست

۷

خوش نماید در تماشا گاه ساحل روی بحر

خوف بر مستغرق دریاست بر نظّاره نیست

۸

فیض عشق است آن که صادر می شود از عقل کل

در مسیح است آن کمال نفس درگهواره نیست

۹

با خرد گفتم که در میدان تسلیم و رضا

چیست آن کز وقت مردان کار هر عیّاره نیست

۱۰

گو مکرر شو قوافی ، بانگ بر من زد خرد

گفت تا در خود نگردی محو مطلق ، چاره نیست

۱۱

ما و سوز سینه و درد دل و سودای دوست

معتقد چون نقظه ی ثابت بود سیّاره نیست

۱۲

ما گدایان در شاهیم و در ملک وجود

شاه ما محتاج تاج و تخت و طوق و یاره نیست

۱۳

با رقیب از در در آمد دوش و بر زد دوش و گفت

مجلسی آزادگان را از گرانان چاره نیست

۱۴

گفتمش نه زور و نه زر دارم الّا زاریی

در چنین محنت نزاری از در بیغاره نیست

۱۵

تا به کی داری چنین ش سخره ی وهم و خیال

همّتی هم راه او کن تا شود یک باره نیست

تصاویر و صوت

نظرات