
حکیم نزاری
شمارهٔ ۳۴۹
۱
از آن سبب دل من ترک خورد و خواب گرفت
که صبح و شام و شب و روز با شراب گرفت
۲
بهانه می کنم آخر شراب باری چیست
که دل ز مشعله ی مهر دوست تاب گرفت
۳
هنوز هیچ ندیدم مرا زمن بستد
چه خوب رفت و موافق ره صواب گرفت
۴
اگر نه بهر خلاص از عذاب هجران است
چرا چنین به رحیل خودم شتاب گرفت
۵
امید خیر بباید برید و استخلاص
ز تشنه یی که چو من بر پی سراب گرفت
۶
گرت مجال بود از عذاب خلق گریز
که جغد خانه ازین غصّه در خراب گرفت
۷
به آفتاب نگه کن که از حیا هر شام
به زیر چادر شب روی در نقاب گرفت
۸
چو صور عشق فرو کوفتم ز هیبت آن
کسی نماند که از من نه اجتناب گرفت
۹
که راست طاقت نور تجلی شب طور
شنیده ای که کلیم از چه اضطراب گرفت
۱۰
ز تاب مهر دلم در پناه زلف گریخت
چو سایه دید فرو آمد و مآب گرفت
۱۱
از آن بسوخت نزاری که طبع خود رایش
مقام دیده و دل نزد آفتاب گرفت
نظرات