
حکیم نزاری
شمارهٔ ۳۵۳
۱
خیال دوست ز من خورد و خواب بازگرفت
بسوخت وز جگر تشنه آب بازگرفت
۲
گر اندکی به شراب و سماع میلم بود
سماع باز ستاند و شراب بازگرفت
۳
به من بر ید محبت ز ابتدای ازل
پیام عشق بداد و جواب بازگرفت
۴
چو مرغ شب نظرم تاب آفتاب نداشت
و گر نه چند ره از خور نقاب بازگرفت
۵
نداشت طاقتِ نور تجّلی شب طور
کلیم از آن ورق اضطراب بازگرفت
۶
عجب دهنده ی بخشنده یی ست حاتم عشق
که هر چه داد به کس بر شتاب بازگرفت
۷
به دامنش نتوان دست زد مگر وقتی
که آستین به رخ آفتاب بازگرفت
۸
همای عشق به هر سر که سایه برگسترد
و گرچه صعوه بود ار عقاب بازگرفت
۹
خلاف نیست نزاری ز هرچه گیرد باز
ولی ز دوست نشاید خطاب بازگرفت
۱۰
فرو شود به همه حال هرچه دست سخاست
نثار فیض عمیم از سحاب گرفت
نظرات