
حکیم نزاری
شمارهٔ ۳۶۸
۱
بکشم گر همه کوه است وز آهن ستمت
بر ندارم به جفا چشم امید از کرمت
۲
تا بمیرم زغمت روی نتابم هرگز
وین تفاخر نه بس آخر که بمیرم ز غمت
۳
در وفای تو نشینم که توانم بر خواست
از سر سر که سرم باد فدای قدمت
۴
عیب گویند که در پای تو افتم آخر
که به بت خانه روی سجده نماید صنمت
۵
تا سلامی به تو آرد به رقیبت فرمای
تا صبا را نبرد ناز بسی از کرمت
۶
قادری گر بزنی گر بنوازی ، اما
آن کن ای دوست که از کرده نباشد ندمت
۷
یاد داری که چه عهد است میان من و تو
تا بدانی که فراموش نکردم قسمت
۸
در کشیدم ز همه خلق جهان دامن دل
بو که چون پیرهنت تنگ به بر در کشمت
۹
جهد کن در طلب وصل نزاری خوش باش
عاقبت دست دهد دولت این نیز همت
نظرات