حکیم نزاری

حکیم نزاری

شمارهٔ ۴۰

۱

به کام دل بدیدم خویشتن را

گرفتم در بر آن سیمین بدن را

۲

به دستم داد زلفی کز نسیمش

جگر خون گردد آهوی ختن را

۳

ببوسیدم بنا گوشی که عکسش

طراوت داد برگ نسترن را

۴

صنوبر قامتی کز رشک ساقش

به گِل درماند پا سرو چمن را

۵

نه در پهلو که در چشمش نشاند

اگر چون گل دهد خاری سمن را

۶

جهانی در شکر گیرد هرآن گه

که همچون پسته بگشاید دهن را

۷

چو بنماید سر دندان به خنده

بریزد آبرو درِّ عدن را

۸

ز بویش زنده وا باشد نزاری

به خاکش گر فرستد پیرهن را

۹

اگر بر تربتش روزی نهد دست

بدرّد بر خود از رقّت کفن را

تصاویر و صوت

نظرات