حکیم نزاری

حکیم نزاری

شمارهٔ ۴۱۵

۱

فراقِ یارِ سفر کرده رویِ آن دارد

که قصدِ جانِ منِ زارِ ناتوان دارد

۲

دلِ سبک سرم از جان ملال خواهد کرد

مگر که بختِ سبک سارِ سرگران دارد

۳

غلامِ هم نفسی ام که یک نفس با من

فرو نشیند و رازِ دلم نهان دارد

۴

وصال پای ز من در کشید و یار برفت

فراق بر منِ بی چاره دست از آن دارد

۵

چه صعب تر ز جدایی بود میانِ دو دوست

که این بر آن دلِ مشتاقِ مهربان دارد

۶

به جان رسیده ام ای دوست جانِ مشتاقم

کجا شدی که روان نظر روان دارد

۷

ز مرگ بی تو نترسم خدای می داند

بلی که بی تو مرا زندگی زیان دارد

۸

بیا که دیده جگر بی تو در کنار نهاد

ببین که با تو کنارم چه در میان دارد

۹

کنارِ وصلِ توم از میانِ دل باید

غمِ میانِ توم از میانِ جان دارد

۱۰

فضایِ کلبۀ من بی تو دوزخ است بلی

بهشت نور ز دیدارِ دوستان دارد

۱۱

همین و بس که نزاریِ خویش خواندی ام

مرا دگر چه غمِ دوزخ و جنان دارد

تصاویر و صوت

نظرات