حکیم نزاری

حکیم نزاری

شمارهٔ ۴۲۸

۱

عمری که مردِ عاشق بی دوست می گذارد

هرگز روا نباشد کز زندگی شمارد

۲

بی ذکرِ او وبال است گر یک سخن بگوید

بی یادِ او حرام است گر یک نفس برآرد

۳

حاسد به طعنه گوید کز دوست می شکیبد

من می روم و لیکن بختم نمی گذارد

۴

سنگین دلان بخندند از بی قراریِ ما

رضوان اگر ببیند رویِ تو حالت آرد

۵

گر تلخ گفت شیرین فرهاد می پسندد

ور زهر می فرستد چون نوش می گوارد

۶

قاضی چه کار دارد با اعتقادِ عاشق

گو از پسِ قضا رو گر شرع می گذارد

۷

در آتشِ جدایی بس معجزی نباشد

بر آبِ چشمِ عاشق گر سیلِ خون ببارد

۸

با آن که در حضورم اثبات جهل باشد

پنداشتم به غیبت کز ما خبر ندارد

۹

تنها مرو نزاری زیرا کسی بباید

کو را به ما نماید ما را بدو سپارد

تصاویر و صوت

نظرات