
حکیم نزاری
شمارهٔ ۴۲۹
۱
نه محرمی که پیامی به یار بگذارد
نه هم دمی که دمی خاطرم نگه دارد
۲
چنان ستیزه نداند سپهرِ بی رحمت
که خون ز دیدۀ من دم به دم فرو بارد
۳
جهانِ سست قدم ار شکسته حالی را
دمی ز سینه بر آرد به بام بگذارد
۴
گر از درونِ پر آتش بر آورد آهی
به هر دو دست قضا در گلوش بفشارد
۵
شدند دشمنِ من عالمی و یار هنوز
به دوس داریِ من سر فرو نمی آرد
۶
محّبِ معتقد آن است کز برایِ حبیب
به هر ستم که کند روزگار بسپارد
۷
نزاریا مطلب در زمانه آسایش
که گر دلت بنوازد تَنت بیازارد
نظرات