
حکیم نزاری
شمارهٔ ۴۴
۱
مگر صبا برساند سلام یارو را
وگرنه با که بگویم حکایت او را
۲
چو اعتماد نمانده ست جهل باشد اگر
محل راز کنم دوستان بد گو را
۳
نه یار با من و نه دل چگونه بی دل و یار
توان برید به تکلیف راه اردو را
۴
بیا شبی و در آغوش و در کنارم گیر
که بیش طاقت ازین نیست بی تو سعدو را
۵
کسی که جان و دل و هوش ما با اوست
چگونه باز توانیم کرد ازو خو را
۶
به جان تو که نزاری دگر به دیده و دل
نه زشت را متقبل شود نه نیکو را
نظرات