
حکیم نزاری
شمارهٔ ۴۴۱
۱
وداع یار گرامی نمی توانم کرد
که بیش زَهرِ جدایی نمی توانم خورد
۲
چه طالع است مرا بر سفر چنین همه سال
که روزگار سفر کار ما به جان آورد
۳
چو حاصل دگرم نیست جز عذاب فراق
زمانه بی هده چندین مرا چه می پرورد
۴
طبیب جهد بسی کرد بهرِ علت هِجر
ولی چه سود که درمان نمی پذیرد درد
۵
چو باد می برد آبشخورم ز خاک به خاک
زمانه می کند این ، با زمانه چِتوان کرد
۶
مرا مگوی که دل را نصیحتی می کن
به دم نمی شود این کوره ی پر آتش سرد
۷
وصال دوست چنان مطلق العنان رفته ست
که مسرعان نیازش نمی رسند به گرد
۸
نزاریا چو همه سال فارغی ز وطن
به قول عقل تو البته گِرد عشق مگرد
۹
ز رنج محنت غربت هر آنکه خواست خلاص
چو گنج کنج سلامت گرفت فارغ و فرد
نظرات