
حکیم نزاری
شمارهٔ ۴۶۵
۱
همین که چشم ز خوابِ خمار بر هم زد
همه ولایتِ صبر و قرار بر هم زد
۲
به یار گفتم بر هم مزن سرو کارم
جزین حدیث نگفتم که یار بر هم زد
۳
گر از سبک سری و بی دلی زدم درِ وصل
هزار بن گهِ صبر انتظار بر هم زد
۴
کجا رسم به کنار از میانِ او که خیال
به موجِ عشق میان و کنار بر هم زد
۵
به یک کرشمه که کرد از کرانۀ برقع
همه نهانِ من و آشکار بر هم زد
۶
به روزگارِ من والتقاتِ او هیهات
هزار هم چو مرا روزگار بر هم زد
۷
دمِ گریز و درِ توبه می زند اکنون
چو روزگارِ نزاریِ زار بر هم زد
تصاویر و صوت

نظرات