
حکیم نزاری
شمارهٔ ۴۶۸
۱
مرا دلی ست که بر خویشتن بمیسوزد
چنان که جانم از آن سوختن بمیسوزد
۲
درون سینه عجب نیست گر بسوزد دل
چو از برون تنم پیرهن بمیسوزد
۳
به نامه شرح فراقش نمی توانم داد
که نوک خامه ز دود سخن بمیسوزد
۴
چنان بسوخته ام در غم جدایی دوست
که چرخ را دل بر جان من بمیسوزد
۵
بسوخت جانم از این پس نفس نخواهم زد
ز سوزناکیِ آهم دهن بمیسوزد
۶
ز آتشِ غم ، نفتِ فراق نزدیک است
که هر کجا که نشینم وطن بمیسوزد
۷
عجب مدار از این سان که گشته ام بر من
دلِ نزاریَ کِ ممتحن بمیسوزد
تصاویر و صوت

نظرات