حکیم نزاری

حکیم نزاری

شمارهٔ ۴۷۴

۱

نوبت پاس وصل تو بو که شبی به ما رسد

سلطنتی چنان عجب گر به چنین گدا رسد

۲

ما ننشسته یک نفس باهم و شهر پر سخن

قصه ماجرای من تا پس از این کجا رسد

۳

کار به جان رسید و تو هیچ به ما نمی رسی

زین به نواتر آشنا با سر آشنا رسد

۴

گر چه نمی رسد به ما نوبت اتصال تو

هم به امید حالیا صبر کنیم تا رسد

۵

جهد کنیم سال‌ها تا تو دمی به ما رسی

صبر کنند عمرها تاچو تویی فرا رسد

۶

گر بکشی و بعد از این بر سر کشته بگذری

از نفس نسیم تو روح به شخص ما رسد

۷

چند ستم کشم ز دل دیده چرا نمی کَنَم

جرم من است راستی هر چه به ما جزا رسد

۸

آینه ی افق چنان تیره کند که بخت من

دود دل پر آتشم گر به دم صبا رسد

۹

یا برسی به کام دل یا نرسی نزاریا

گر نرسد جفا به سر عمر به منتها رسد

تصاویر و صوت

نظرات