
حکیم نزاری
شمارهٔ ۵۶۹
۱
قضای عشق چو نازل شد احتراز چه سود
چو دل برفت مراعات دلنواز چه سود
۲
به پای آبله نتوان ره دراز برید
چو قاصر است معانی سخن دراز چه سود
۳
چو ترک جان نتوان گفت عشق نتوان باخت
نگفته اند که با روی دوست ناز چه سود
۴
چو عشق مملکت جان و دل به هم برزد
به هرزه تعبیه عقل چاره ساز چه سود
۵
نه دیده بان وجود است دیده غماز
ولی چو یاور دزدست دیده باز چه سود
۶
مراد حج تو ای دل نیازمندی توست
چو قبله بازندانی ز بت نماز چه سود
۷
نزاری از بگدازد مرا ز یار چو زر
خلاص روی ندارد ز بس گداز چه سود
نظرات