حکیم نزاری

حکیم نزاری

شمارهٔ ۵۷۸

۱

آخر شبِ جدایی روزی مگر سرآید

وان آفتابِ وصلت از جانبی برآید

۲

تو سر کشیده و من طوقِ وفا به گردن

ساکن که اسبِ حسنت ناگه به سر درآید

۳

ای سروِ باغِ جانم بخرام تا به بستان

کز قامتِ بلندت خم در صنوبر آید

۴

درمان چه می کند دل درد از تو راحت آمد

مرهم چه می نهد جان زخم از تو خوش تر آید

۵

در عشق مردِ صادق هم چون خلیل باید

تا وقتِ آزمایش آتش برو برآید

۶

آن جا که بی محابا تیرِ بلا روان شد

مردی تمام باید تا در برابر آید

۷

ای پای مال کرده بی خود نزاری ات را

آری چو بر سر آیی باشد که بر سر آید

تصاویر و صوت

نظرات