حکیم نزاری

حکیم نزاری

شمارهٔ ۵۹۹

۱

هم چنین عمری ست تا دیوانه وار

دست بر سر می زنم از عشقِ یار

۲

آتشی در جانِ ما بر سوختند

تا برآورد از نهادِ جان دمار

۳

چند ازین دریایِ نا پایان پدید

چند ازین وادیِ نافرجام کار

۴

عشق بی نقصان و عاشق بی غرض

راه بی پایان و دریا بی کنار

۵

مرد را عشقی بباید معتبر

عشق را مردی بباید نام دار

۶

سوز کو گر داغِ یارت کرد عشق

درد کو گر زخمِ عشقت زد نگار

۷

اشکِ خونین ریز در صحرایِ درد

تا بود کز دیده بنشانی غبار

۸

چون نزاری میل در کش عقل را

تا ببینی سّرِ پنهان آشکار

تصاویر و صوت

نظرات