
حکیم نزاری
شمارهٔ ۶۰۸
۱
بیدوست این منم که چنین میبرم به سر
ای خاک بر سرِ من و خاکستر از زبر
۲
این است وبیش ازین و بتر زین سزایِ من
از کویِ دوستان نکنم بعد از این سفر
۳
عقل از کجا و من ز کجا کز دلِ فضول
بیزارم از قبولِ نصیحت کند دگر
۴
از غبن و غصّه خوردن و ناچاره دم زدن
دیوانه میشود دل و خون میشود جگر
۵
چشمم به راه و گوش بر آوازِ پیکِ دوست
جانم فدایِ آن که ز جانان دهد خبر
۶
ای باد قاصدی شو و پیغامِ او بیار
وی بخت چارهای کن و تیمارِ من ببر
۷
باشد که باد لطف کند تا به سعیِ باد
بویی بما رسد زِ عرق چینِ او مگر
۸
از من هزار خدمت و اخلاص میبرد
بادی که بر دیارِ نزاری کند گذر
۹
خرّم وجودِ آن که ز تأثیرِ بختِ نیک
بر آستانِ دوست چو خاک است بیسپر
نظرات