حکیم نزاری

حکیم نزاری

شمارهٔ ۶۱۵

۱

یار با ما یک زمانی در میان آید مگر

پرده از رویِ جهان‌آرای بگشاید مگر

۲

چشمِ آن دارم که هم‌چون روی شهرآرایِ خویش

کلبۀ احزانِ ما یک شب بیاراید مگر

۳

با سرِ پیمانۀ فطرت شود هم عاقبت

یک شبی تا روز با ما باده پیماید مگر

۴

محرمی می‌بایدم کز من پیامی می‌برد

هم جوان‌مردی کند تشریف فرماید مگر

۵

قامتِ چالاکِ او آمد خرامان از درم

و آن قیامت را که می‌گویند بنماید مگر

۶

قصدِ جانم گر ندارد بر دلم رحم آورد

همّتش را سر به خونِ من فرو ناید مگر

۷

چون نه زر داری و نه زور ای نزاری هم چو زیر

زاریی می‌کن که دانم هم ببخشاید مگر

تصاویر و صوت

نظرات