حکیم نزاری

حکیم نزاری

شمارهٔ ۶۴۱

۱

گر خدا دولت و بختم دهد و عمر دراز

دیده روشن کنم از خاک سر کوی تو باز

۲

آستانت به تضرع ز خدا می‌خواهم

که نکرده ست کسی جز به نیاز این در باز

۳

کس ندانم که در این ورطه مرا چاره کند

من و درگاه خداوند تعالی و نیاز

۴

روی در روی تو می‌خواهم و کنجی همه عمر

بر همه خلق جهان کرده در انس فراز

۵

من تعصب نکنم هرکه مرا عیب کند

قول بدگوی یقینم که محال است و مجاز

۶

آتش سوخته از خام نپرسید آری

منکر عشق ندارد خبر از عالم راز

۷

جگرم خون شد از اندیشهٔ بی هم‌نفسی

محرمی کو که بدو قصه توان کرد آغاز

۸

بلبلان را بود آخر که بنالند به حال

من خود آن زهره ندارم که برآرم آواز

۹

سر خود نیز همم نیست که از سایهٔ خود

هستم از بیم گریزنده و چو تیهو از باز

۱۰

دوش با دل ز پریشانی خود می‌گفتم

تو بدین محتشم افکنده‌ای از نعمت و ناز

۱۱

گفت آری که نه همواره شب وصل بود

روزکی چند صبوری کن و با هجر بساز

۱۲

کس نیارد به حیل دامن تقدیر به کف

دست تدبیر چه کوتاه نزاری چه دراز

۱۳

میل مرغ از طرف دانه و غافل که قضا

به سر دام بلا می‌بردش در پرواز

تصاویر و صوت

نظرات