حکیم نزاری

حکیم نزاری

شمارهٔ ۶۴۳

۱

دوش یار آمد به بالینم فراز

گفت ای خوش خفته شب‌های دراز

۲

ای به خود مشغول چون رهبان به بت

گوییا ما را نخواهی دید باز

۳

اعتبار از ما ز خود کن اعتبار

احتراز از ما ز خود کن احتراز

۴

کشتی بی نوح را تدبیر چه

سر فرودادن به گرداب مجاز

۵

دست در دامان نوح وقت زن

بگذر از طوفان به کشتی نیاز

۶

همچو لنگر تا به گردن در گلی

بادبان عشق را کن سرفراز

۷

نفس را در پای مالیدن چو خاک

شخص را چون روح پروردن به ناز

۸

گر به پای جان توانی حج گذارد

هر سحر در کعبه بگذاری نماز

۹

حرف حرص از صفحهٔ خاطر بشوی

تا نباشد حاجت خط جواز

۱۰

ترک این‌ها کن نزاری قصه چیست

محو شو در دوست اینک مخ راز

تصاویر و صوت

نظرات