
حکیم نزاری
شمارهٔ ۶۵
۱
در سِتر ابر چند توان داشت آفتاب
ای رشک آفتاب برافکن ز رخ نقاب
۲
خود برگرفته گیر نقاب از جمال خور
خفاش چون کند که ندارد توان و تاب
۳
گر ذره ای ز نور تجلی کند ظهور
همچون کلیم کار ببازی مکن شتاب
۴
گردون تراب بر سر آن تیره بخت کرد
کز دست داد دامن اولاد بوتراب
۵
از مهر همچو ذره ندارد دلم قرار
سیماب را گزیر نباشد ز اضطراب
۶
چشمم اگر خراب شد از اشک ژاله ریز
بر راه سیل زود شود خانمان خراب
۷
اشکم اگر عقیق شد از تاب مهر دوست
از سنگ لعل پاره کند نور آفتاب
۸
مغزم ضعیف گشت ز ماخولیای وصل
هم عاقبت هلاک کند تشنه را سراب
۹
اکنون نزاریا که گریبان اختیار
از دست رفت بیش مکن گردن از طناب
۱۰
بیهوده دست و پا مزن در محیط عشق
تن در هلاک ده که ز سر درگذشت آب
نظرات