
حکیم نزاری
شمارهٔ ۶۷۴
۱
مرا گر عقل گوید متّقی باش
نیارم بود با رندانِ اوباش
۲
وگر ناگاه عشق از در درآید
کند خالی مقام از عقل و ای کاش
۳
رقیبم گو ترش منشین مکن شور
که من مجروحم و یارم نمک پاش
۴
سزد گر دیدۀ افعی نخاری
به طعنه سینۀ عشّاق مخراش
۵
مرا باری اگرچه می گزاید
نمی ترسد ز تابِ زلفِ جَمّاش
۶
تو با ما گر به صلحی گر به جنگی
تو دانی نیست ما را با تو پرخاش
۷
نزاری دم به دم می سوز خوش باش
نمی گویم چو خام افسرده می باش
۸
ولیکن رازِ ما پوشیده می دار
مکن اسرارِ پنهانی مکن فاش
۹
مده ره دزد را بر گنج سلطان
محبّت خانه خالی کن ز اوباش
تصاویر و صوت

نظرات