
حکیم نزاری
شمارهٔ ۶۸۰
۱
چو صرف شد همه اوقاتِ عمر در طلبش
نه ممکن است که دل باز گردد از عقبش
۲
چو خضر خاصیتِ آبِ زندگی یابم
اگر چنان که به عمدا لبم رسد به لبش
۳
دلم نه بر پیِ آن می رود به تاریکی
که هست چشمه درونِ دو زلفِ بُل عجبش
۴
مقررّست که از زلفِ او برون ناید
ز کنجِ سینه برون کرده ای بدین سببش
۵
و گر چنان که به جایی دگر کند میلی
خیالِ دوست به تلقینِ من کند ادبش
۶
وگر شود ز خواصِ سواد سودایی
طبیبِ عشق کند دفعِ احتراقِ تبش
۷
برون از آن حَرَسِ خود کجا تواند شد
که بسته اند به زنجیرِ زلف روز و شبش
۸
گواه باش نزاری که دل دلِ من نیست
درست نیست به من هیچ نسبت و حسبش
۹
ز ناشکیبی و بی طاقتی که بود دلم
کسان به طعنه نهادند هر دری لقبش
۱۰
گرو نهادم و با عشق بر بساط نشست
ببرده اند ز من هم در اوّلین نَدَبش
نظرات