
حکیم نزاری
شمارهٔ ۶۸۱
۱
وَه وَه از جانِ به لب آمده بر بویِ لبش
وزتنِ مانده خیالی ز خیالِ قصبش
۲
زلف و رویش هبل ولاتِ منِ مجنون اند
شب و روزِ منِ آسیمه سر از روز و شبش
۳
ز ابتدا بی دلی و شیفته رایی کردن
از کجا خاست مرا با تو بگویم سببش
۴
بوسه یی چند به من داد وز آن وقت چنین
جگرم گرم شده ست از لبِ هم چون رطبش
۵
زندگانیِ من و عمرِ گرامی آن است
که بقایایِ بقا صرف کنم در طلبش
۶
گر دلم برد نگارا به سرِ زلفِ تو دست
من نیارم تو بفرمای به واجب ادبش
۷
گر چه بی وجه بود عیب و ملامت کردن
بی دلی را که بود آرزویت مستحبش
۸
شرحِ حسنِ تو به تفضیل نمی یارم گفت
گاه گاه از پیِ تخفیف کنم منتخبش
۹
گر جهان خلد برین است نزاری را بس
سرِ کویِ تو مقاماتِ نشاط و طربش
نظرات