حکیم نزاری

حکیم نزاری

شمارهٔ ۶۸۴

۱

دوست می دارم خمارِ چشم مستش

و آن نگار و نقش بر سیمینه دستش

۲

از کجا گویم که از سر تا به پایش

در نکویی هر چه بتوان گفت هستش

۳

سرو را با آن بلندی غیرت آید

از قیامت کردنِ بالایِ پستش

۴

گر نموداری به چین افتد ز رویش

قبله سازد مردمِ صورت پرستش

۵

هر که را برخاست از سودایِ او دل

دم به دم مهری دگر در جان نشستش

۶

ای دریغا توبۀ ده سالۀ من

گرچه محکم بود هم در هم شکستش

۷

خلق می گوید نزاری را چنین دل

در چنان شوخی نمی بایست بستش

۸

از قضایِ عشق نتواند بجستن

بس که جان از طعنۀ دشمن بخستش

تصاویر و صوت

نظرات