حکیم نزاری

حکیم نزاری

شمارهٔ ۶۸۸

۱

مسکین دلِ بی چاره کز دست بشد کارش

در واقعه یی بینم هر روز گرفتارش

۲

توبه نکند هرگز ور نیز کند روزی

شب را ز قضا باشد بشکسته دگر بارش

۳

هر شوخ که پیش آید وز غمزه کند میلی

باید شدنش بر پی بی چارۀ ناچارش

۴

گفتم نتوان پیری بربست به برنایی

تا چند ز دل بازی مِن بعد نگه دارش

۵

گفتا بشنو پندی کز عمر بری بهره

پرهیز کن از عقلی کز عشق بودعارش

۶

در عشق ریاضت کش وز راحت او برخور

تا در نرسد میوه شیرین نبود بارش

۷

قاصر نظران باشند آشفتۀ صورت ها

خودبین نتواند شد مستغرقِ دیدارش

۸

زلف و خط و خال و لب هست آیتی از قدرت

آن جا همه او بیند گر عشق دهد بارش

۹

بی شمعِ شبِ تاری روشن نشود خانه

اعما چو نمی بیند چه روشن و چه تارش

۱۰

بی چاره نزاری را در پختنِ این سودا

کرده ست بدین زاری اندیشۀ بسیارش

تصاویر و صوت

نظرات